رمان قبله من33

آمار مطالب

کل مطالب : 151
کل نظرات : 8

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 18
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 24
بازدید ماه : 1818
بازدید سال : 2428
بازدید کلی : 110685

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بوی خدا...  و آدرس booyekhoda.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 1 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت33

 

پاکت چیپس را باز و به مادرم تعارف میکنم. دهنش را کج و کوله میکند و میگوید: اینا همش سرطانه! بازبان نمک دورلبم را پاک میکنم

_ اوممم! یه سرطان خوشمزه!

_ اگه جواب ندی نمیگن لالی مادر!

میخندم و به درون پاکت نگاه میکنم. نصفش فقط با هوا پر بود! کلاهبردارا! 

مادرم عینکش را روی بینی جا به جا میکند و کتاب آشپزی مقابلش را ورق می زند، حوصله اش که سرمی رود کتاب می خواند! باهر موضوعی! اما پدرم بیشتر به اخبار دیدن و جدول حل کردن، علاقه دارد... ومن عنصر مشترک میان این دو نازنین خداروشکر فقط به خوردن و خوابیدن انس دارم! نمیدانم شاید سر راهی بودم! عینکش را روی کتاب میگذارد و بی هوا می پرسد: محیا؟!

_ بعله!؟

_ این پسرخالت بود...

چیپسی که به طرف دهانم برده بودم، دوباره داخل پاکت میندازم...

من_ کدوم پسرخاله؟!

_ همین پسر خاله فریبا ...

_ خو؟

_ پسره خوبیه نه؟

_ بسم الله! چطو؟

_ هیچی هیچی!

دوباره عینکش را می زند و سرش داخل کتاب می رود! برای فرار از سوالات بودارش به طرف اتاقم می روم.

"مامان هم دلش خوشه ها! معلوم نیست چی تو سرش! پوف...!!"

روی تخت ولو می شوم و پاکت را روی سینه ام میگذارم. فکرم حسابی مشغول حرفهای میتراست! " اون عقب مونده هم خوب حرفی زدا! اگر...اگر بتونم خوب درس بخونم... خوب کنکور بدم!.... اگر...اگر ...وای ینی میشه؟!" غلت می زنم و مشغول بازی با پرزهای پتوی گلبافت روی تختم می شوم. پاکت چپه می شود و محتویاتش روی پتو می ریزد. اهمیتی نمیدم و سعی میکنم تمرکز کنم! مشکل اساسی من حاج رضاست! " عمرا بزاره بری محیا! زهی خیال باطل خنگول! امم..شایدم اگر رتبه ی خوبی بیارم، دیگه نتونه چیزی بگی! چراباید مانع موفقیتای من بشه؟!" این انصافه؟!" پلک هایم راروی هم فشار میدهم و اخم غلیظی بین ابروهایم گره می زنم. " پس محمد مهدی چی؟! من بهش عادت کردم!" روی تخت مینشینم و به موهای بلندم چنگ میزنم و سرم را بین دستانم میگیرم." اون سن باباتو داره! میفهمی؟! درضمن! این تویی که داری بهش فکر میکنی وگرنه برای اون یه جوجه تخس لجبازی! " ازتخت پایین می آیم و مقابل آینه روی در کمدم می ایستم. انگشت اشاره ام را برای تصویرم بالا می آورم و محکم میگویم: کله پوک! خوب مختو کار بنداز! یامحمدمهدی یا آزادی! فهمیدی؟!" به چشمان هشیده و مردمه براقم خیره می شوم! شاید هم نه! چرا یا...شاید هردو باهم بشود! پوزخندی می زنم و جواب خودم رامیدهم: خل شدی؟! یعنی توقع داری باهاش ازدواج کنی؟! خداشفات بده!"

انگشتم را پایین می آورم: خب چیه مگه! تحصیل کرده نیست که هست! خوش تیپ نیست که هست! خوش اخلاق و مذهبی ام هست! حالا یکوچولو زیادی بزرگ تر ازمنه!" و...و..." زنم داشته!" " شاید بتونم باازدواج بااون هم به مرد مورد علاقم برسم هم به آزادی...به درس و دانشگاه و هرچی دلم میخواد!" پشتم رابه آینه میکنم" این چه فکریه!؟ خدایاکمک! اون بیچاره فقط به دید یه شاگرد بهم نگاه میکنه، اون وقت من!"...خیلی پررو شدی دختر! " گیج و گنگ به طرف کیفم می روم و تلفن همراهم رااز داخلش بیرون می آورم. شاید یکم صحبت کردن بامیتراحالم رابهتر کند.

 

با اشتها چنگالم را در ظرف سالاد فرو میبرم و مقدار زیادی کاهو وسس داخل دهانم میچپانم. پدرم زیرچشمی نگاهم میکند و خنده اش میگیرد. مادرم هم هرزگاهی لبخند معنادار تقدیمم میکند. بی تفاوت تکه ی آخرمرغم را دردهانم میگذارم و میگویم: عالی بود شام! بازم هست؟!

حاج رضا_ بسه دختر میترکی!

_ یکوچولو! قد نخود! خواهش!

مامان ظرفم را میگیرد و جلوی خودش میگذارد. بااعتراض میگویم: خب چرا گذاشتی جلوت؟!

پدرم باخونسردی لبخند میزند و جواب میدهد: باباجون دودیقه بادقت به حرفای مادرت گوش کن!

 

ادامه دارد... 

 

نویسنده این متن:

میم سادات هاشمی


موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:


گاهے کہ چادرم خاکے میشود ؛ از طعنه هاے مردم این شهر ... یادم میآید از این کہ ؛ چہ چفیہ هایے براے ماندن چادرم خونے شدند ... . . . دوتا رمان بسیار زیبا در وبلاگ گذاشته میشه رمان قبله من وکتاب بسیار زیبای پایی که جا ماند امیدوارم لذت ببرید م ش


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود